سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 97826
تعداد بازدید امروز: 29
تعداد بازدید دیروز: 3
  • درباره من


  • - نفر اول -
    احمد
    چشمه ها نمیزان بی خودم باشم من و یک روزنه برای فرار به آتش حالا من هیچ کجا نیستم چشمه ها زلال تر از گریه میشن و منه از سایه فراری بجای فرار نشستم جای خودم جای فکرم جای روحم جائیکه لحظه های تاریک بودن تنهای تنها ..........
  • لوگوی من


  • لوگوی دوستان من









  • وضعیت من در یاهو


  • یــــاهـو
  • اشتراک در وبلاگ


  •  
    - نفر اول -
    چون توانایى بیفزاید ، خواهش کم آید . [نهج البلاغه]
  • علامت قلب نویسنده: احمد جمعه 86/4/1 ساعت 3:54 ع
  • به نام خدا

    سلام دوستان عزیز جدا از توصیه های دوران جمع بندی که می توانید تو دفتر برنامه ریزی به روش قلم چی و برنامه فرصت برابر بگیرید که خیلی کمک میکنه  من امروز یه داستان دارم یه داستان که میتونه به طور کاملاً متفاوتی به شما نیرو بده اگه یکی از بستگان شما کنکور میده حتما اگه براش تعریف کنید کمکش میکنه ( این داستان رو چند روز پیش از خاطره کنکور یک پزشک پیدا کردم )

     

                     «علامت قلب»

    صبح که از خواب بلند شدم صدای زنگ ساعت به من میگفت که امروز یه روز متفاوت هست آخه تنها ساعت خونه ما برای کسی بود کار خاصی داشت امروز باید خودم رو آماده میکردم تا کنکور بدم

    استرس این رفیق شفیق امتحان ها باز مزاحم تمرکز و سرعت من بود این رو از گم شدن کارت امتحان که از وسواس زیر بالش گذاشته بودم همون اول بیداری فهمیدم روز زمین کنار در کارت رو دیدم برداشتم که از حس بدی که داشتم از دستم افتاد حتی نمی تونستم کارت رو تو دستم بگیرم دوباره برداشتم گذاشتم رو طاقچه کنار آینه و زیر عکس بابام صدای بابام تو گوشم بود که همیشه می گفت نزدیک اذان مجید پاشو بریم نماز حالا امروز من زود تر بیدار شده بودم بابام اون موقع جبهه بود مدتی بود زنگ نزده بود به عکس بابام نگاه کردم گفتم امروز من زودتر بیدار شدم

    خیلی دوست داشتم منم با بابام بودم

    آماده شدم  و راه افتادم برم مسجد دیوار های کوچه باغ برام یاد آور کنکور داداشم و حرفهای بابام بود

    تو راه تازه فهمیدم که گرمای نور وضو چه راحت کوه استرس منو آب کرده   بدون اینکه متوجه بشم

    به مسجد که رسیدم نماز که تموم شده بود هیچی خادم در مسجد رو هم داشت می بست

    خیلی ناراحت کننده بود نه اینکه باز نماز نرسیدم اینکه نکنه کنکور دیر برسم

    به خادم  گفتم : قبول باشه

    گفت با خنده : تو چه کاره هستی خدا قبول کنه

    گفتم: چی شده خیلی خوشحال هستید

    گفت: کد منو اعلام کردم تا چند روز دیگه میرم جبهه پیش علی جونم

    یکمی در مورد تاریخ اعزام و اینا باهاش حرف زدم که مثل چند تا جمله اول همه ی حرف هاش آروم کننده بود

    وقتی برگشتم خونه مادرم تازه نمازش رو تموم کرده بود تا دیدمش

    گفتم : میشه با سجاده شما نماز بخوانم

    گفت : سلام

    گفتم : اِه یادم رفت سلام

    یکم خندید

    گفت : حتما قبول هم که هست

    گفتم : اون رو دیگه به من چه خدا باید قبول کنه

    گفت : حرفی نیست نمی خواهی برا نماز مامانت دعا کنی که قبول بشه نکن

    گفتم : مامان پس اینکه میگن قبول باشه یعنی این ؟؟

    گفت : بیا نمازت رو بخون تا فضا نشده .تو قنوت واسه کنکور ت دعا کن

    گفتم : چشم .....

    نمازم که تموم شد رفتم سر کتاب هام تند تند ورق میزدم بیشتر  مطالب رو بلد بودم معدل سال چهارم دبیرستان من شده بود 17 تا حالا یه بار هم تست نزده بودم فکر میکردم بتونم 60% بزنم کتاب ریاضی 3 رو هنوز تموم نکرده بودم و چند تا از کتاب های دوم و سوم دیگه اما ریاضی 3 خیلی بلد نبودم فکر میکردم اگه تو کنکور ریاضی رو بزنم حتما قبول نمی شم چون خیلی کم بلد بودم اما میدونستم کجا بلد نیستم و ایراد دارم اونجا ها رو علامت زده بودم

    کتاب رو برداشتم رفتم خونه همسایه مون اون معلم ریاضی بود در زدم اومد بیرون

    گفتم:  اینجا ها رو بلد نیستم

    گفت : سلام

    گفتم ببخشید یادم رفت سلام

    با خنده گفت : سال دیگه کنکور داری ؟؟

    گفتم : نه 2.5 ساعت دیگه

    گفت : این ها که با علامت قلب زدی

    گفتم : آره

    گفت :خوب بیا تو

    کامل توضیح داد هنوز ساعت 6.10 دقیقه بود رفتم خونه صبحانه خوردم کارت رو برداشتم و رفتم سر جلسه

    همه چیز عالی بود تا وقتی که پرسش نامه رو تو دستم گرفتم

    سوال 1 بلد نبودم سوال 2و.......

    داشتم دیوونه میشدم همه چیز یادم رفته بود نمی دونستم چرا به جواب نمی رسم گیج گیج حتی اسم خودم هم یادم نبود

    دوست داشتم فریاد بزنم خدا ....کمکم کن

    پیش خودم گفتم بهتر تو ذهنم تو خیال فریاد بزنم

    چشمام رو بستم خودم رو تو یه کویر احساس کردم لم داده به یه چاه بلند فریاد زدم خدا .... کمکم کن

    آروم بلند شدم کنار دیوار چاه یه علامت قلب به رنگ قرمز افتاده بود روی زمین

    چرخیدم بردارم که بابام رو دیدم جا خوردم یکم

    گفتم :سلام

    گفت :سلام خوبی چه خبر ؟؟

    گفتم : ممنون خیلی خوبم اما یکم گیج

    گفت : گفت کنکور بلد نیستی

    گفتم : هیچی یادم نمی یاد

    گفت : چون خیلی میترسی

    گفتم : هم میترسم هم ....بلد نیستم

    گفت :60% میخواهی بزنی

    گفتم : اگه بشه خیلی خوبه

    گفت : میشه  یه چند تا نفس عمیق بکش آروم که شدی شروع کن فکر هر چی بلد نیستی نکن

    گفتم : بابا شما اینا رو به محمد تو راه کنکور نگفتید؟؟

    گفت :برو سر کنکور خاطره واسه من تعریف نکن

    گفتم : چشم ...

    چشمام رو باز کردم به سوال ها یه نگاه کلی کردم دیدم حالا که آروم هستم میتونم 80% بزنم چون تقریبا همه سوال ها برام آشناست

    قصد کردم اون ها رو که بلد نیستم نزنم

    شروع کردم به تست زدن مثل یه پیانو زن گزینه ها رو سیاه میکردم

    آخرین تست که زدم یه نگاه انداختم به پاسخ نامه دیدم 65% سوال ها رو جواب دادم

    آخر پرسشنامه یه علامت آشنا بود نمیدونم کی اینو زده بود یه علامت قلب

    نمایش تصویر در وضیعت عادی


  • نظرات دیگران ( )
  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ